- Published on
مبارزه مادرم با بیماریش
- Authors
“وقتی بردنش اتاق عمل فهمیدیم تمام بدنش رو سرطان گرفته. اما حتی اونموقع هم تسلیم نشد. قول داد که دست از مبارزه کردن نکشه. اما این مبارزه فرق داشت، اصلاً آسون نبود. با لوله بهش غذا میدادن. اما اون خیلی زیبا به سمت مرگ قدم برمیداشت. یه آلبوم عکس و یه سری برگه یادداشت که روشون قسمتهایی از انجیل رو مینوشت کنار تختش گذاشته بود. میگفت تمام عمرش فکر میکرده که مسیح رو دوست داره. حتی یکبار هم ندیدم که افسرده باشه. لحظاتی بود که غمگین میشد اما تو اون لحظات هم آرامش داشت. و بعضی وقتا انقدر شدید میخندید که ممکن بود از نظر جسمی آسیب ببینه.هر روز به من میگفت که زیبا هستم. قبلاً هم این حرف رو بهم میزد اما مثل اون روزها عمدی نبود.