- Published on
معلم و همراه زندگی من
- Authors
“با تغییرهای کوچک رفتاری شروع شد. بعضی وقتها وسط حرف زدن خوابش میبرد. بعد ‘دوستای جدید’ی پیدا کرده بود که به خونمون رفت و آمد میکردن. و بعد یه روز صبح هرکاری کرد نتونست موهاش رو دم اسبی ببنده. وحشتزده به خالهام زنگ زدم، و** اونموقع بود که خاله ام بهم گفت: ‘الکسیس مادرت مواد مصرف میکنه.’**بعد از اون اوضاع خیلی سریع بدتر و بدتر شد. ماشینمون رو ضبط کردن و از خونه بیرونمون کردن. گاهی اوقات مادرم چند روز غیبش میزد. بیشتر از اینکه ناراحت باشم، عصبانی بودم. **تازه چهارده سالم بود و یدفعه سرپرست یه بچه تازه بدنیا اومده شده بودم.**نمیتونستم ورزش کنم و با هیچکس در ارتباط نبودم. سعی کردم نمراتم رو بالا نگه دارم، اما بیفایده بود. با هر بزرگسالی که سعی میکرد به من بگه چیکار کنم بد برخورد میکردم. وقتی سال آخر دبیرستان بودم تو اولین جلسه کلاس آشپزی معلم مون، خانم مهفود، ازم خواست گوشیم رو بذارم کنار. جواب دادم: ‘به هیچ وجه،’ و بهش گفتم بعد از کلاس میتونیم با هم حرف بزنیم. خوشبختانه اون هیچ عکسالعملی درمقابل من نشون نداد. اما فکر میکنم یه جورایی متوجه شرایط من شد.
